~^~داستان های کوتاه ~^~


زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 10:02 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم




تعداد بازدید 3620
نویسنده پیام

ارسال‌ ها : 123
تشکر ها : 93
تشکر شده : 214
سن کاربر : 19
عضویت : 17 /11 /1391
محل زندگی :
esf
شناسه یاهو :
~^~داستان های کوتاه ~^~


همینجور که از اسمش پیداست تو این تایپیک داستان های کوتاه و آموزنده گذاشته میشه.

*

*

شما هم کمک کنید.سعی میکنم خودم چند شب یک بار براتون داستان بذارم.

*

داستان ها معمولا با مفهوم و آموزنده،طنز،شگفت انگیز،,واقعی و... هستند.

*

*

***مفاهیم عمیق و مهمی در پشت این داستان های به ظاهر ساده،نهفته

است.مفاهیمی که شاید روزها،شما را به خود مشغول کند! پس با

دقت بخوانید....

امیدوارم لذت ببرید.

مرسی



یکشنبه 30 تیر 1392 - 14:45
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از ehsan7373 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectraha_aparparvaz

ارسال‌ ها : 123
تشکر ها : 93
تشکر شده : 214
سن کاربر : 19
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 17 /11 /1391
محل زندگی :
esf
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
پاسخ : 3 RE


**شجاعت در مقام عمل**
در یکی از دبیرستان های تهران،هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان،به عنوان موضوع انشاء این مطلب داده شد که:
----
-
محصلی در توضیح این موضوع فقط نوشته بود:و برگه خود را سفید به ممتحن تحویل داده و رفته بود!
اما برگه ی آن جوان،دست به دست بین دبیران گشته و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه ی سفید او نمره 20 دادند.
-
*فکر میکنید آن دانش آموز چه کسی میتوانست باشد؟
.
دکتر علی شریعتی



یکشنبه 30 تیر 1392 - 14:59
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از ehsan7373 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectraha_aparparvaz

Adat-shadmehr
ارسال‌ ها : 3044
تشکر ها : 2269
تشکر شده : 3948
سن کاربر : 21
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 3 /8 /1392
محل زندگی :
Tehran
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
مرورگر من :
وبلاگ من :
پاسخ : 6 RE


سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد




وقـتـی خــواب ،
بــــرایِ فــــرار از بیــــداری بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای
شنبه 18 آبان 1392 - 11:18
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از raha_a به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectparparvazasal-m

Adat-shadmehr
ارسال‌ ها : 3044
تشکر ها : 2269
تشکر شده : 3948
سن کاربر : 21
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 3 /8 /1392
محل زندگی :
Tehran
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
مرورگر من :
وبلاگ من :
پاسخ : 7 RE


bebakhshid be bozorgie khodetun ke yekam boland bud




وقـتـی خــواب ،
بــــرایِ فــــرار از بیــــداری بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای
شنبه 18 آبان 1392 - 11:38
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 2 کاربر از raha_a به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectparparvaz

Adat-shadmehr
ارسال‌ ها : 3044
تشکر ها : 2269
تشکر شده : 3948
سن کاربر : 21
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 3 /8 /1392
محل زندگی :
Tehran
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
مرورگر من :
وبلاگ من :
پاسخ : 8 RE


مرد جــوانـــي خــود را بــه مطــب دکـــتر"ويـــنسنت پــيل"

رســـانــد و گـــفــت:_دکتر پـــيل.لطفا کمکـــم کــــنيــد,مــن از پــس مــشکــلات زندگـــيم بــر نمي آيم.

دکتر پــيل پــاسخ داد من الآن بايد بــه يه کــنفرانســـي بروم اما پــس از پايان مـــراســم جايي را به شـــما نشـــان ميدهم که در آنــجا هــيچ کس,هــيچ مشکلـــي نــدارد!!

مرد جــوان گــفت:اگر اين کار را بکنيد بــه هر قيمتــي شده خود را بــه آنجا مــيرســانم!!

سخنرانــي به پــايان رســـيد...

دکتر پيل مرد جوان را بــه قــبرســـتاني در هــمان حوالـــي

بـــرد و گفــت:نــگاه کـــن!!

در اينـــجا بيش از صد هزار نفر اقامـــت دارنـــد و هيچکدام کوچــکترين مشکلـــي ندارند.

آيــــا اطمينان داري کـــه ميخواهـــي به ايـــنجا بيايي؟؟؟؟




وقـتـی خــواب ،
بــــرایِ فــــرار از بیــــداری بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای
سه شنبه 12 آذر 1392 - 16:15
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 2 کاربر از raha_a به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectparparvaz

حلقه-مجیدخراطها

ارسال‌ ها : 457
تشکر ها : 108
تشکر شده : 797
سن کاربر : 23
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 1 /9 /1392
محل زندگی :
تبریز
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
آنتی ویروس :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
وبلاگ من :
پاسخ : 9 RE


پدر در حال تمیز کردن درب سمت راست اتومبیل گرون قیمتش بود که تازه خریده بود پسر کوچیکش با یه پیچ گوشلی روی درب سمت چپ رو خط خطی کرد پدرش عصبانی شد وبا آچاری که در دست داشت محکم به انگشتان پسرک زد جراحت اون شدید بود پسرک وبه بیمارستان رسوندند ولی دکتر پس از معاینه گفت که انگشتان پسرک باید قطع شود بعد از عمل جراحی مرد به ملاقات پسرش رفت پسر با ناراحتی گفت پدر انگشتان من کی دوباره رشد میکنند مرد طاقت نیاورد اتاق وترک کرد وبه سمت خونه رفت وقتی رسید متوجه خطهای روی درب اتومبیل شد وقتی دقت کرد دید پسرک نوشته (دوستت دارم پدر) همون جا زانو زد و وگریست....



سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:06
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از sepideh69 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectraha_aparparvaz

Adat-shadmehr
ارسال‌ ها : 3044
تشکر ها : 2269
تشکر شده : 3948
سن کاربر : 21
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 3 /8 /1392
محل زندگی :
Tehran
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
مرورگر من :
وبلاگ من :
پاسخ : 10 RE


پيرمردي بــا قطــار در حــال مســافرت بـــود...

بــه عــلت بــي توجـــهــي,يـــک لــنگه از کــفش هــاي نــو او,کــه

بــه تازگـــي خـــريده بــود از پــنجره ي قــطار بــيرون افتــاد!!

مســـافران ديــگر بــراي پــيرمرد تاسف خوردنــد,ولـــي

پيرمرد بلــافاصلـــه لنـــگه ي ديگر کفشش را هم بــه بيرون انــداخـــــت!!

همه با تعجب بــه او نــگاه کـــردنـــد...امــا او بــا لــبخـــندي رضــايــت بـــخــش گفــــت:«يــک لــنگه کفــش نو برايم بــي مصــرف اســت ,

ولــي اگــر کـســـي يــک جفـــت کــفش نو پـــيدا کند حتـــما خـــيـــلــي خوشــحال خواهــد شد»!!!!

اين پـــيرمرد کســي جز گــاندي(رهبر فقيد هندوستان)نــبــود.




وقـتـی خــواب ،
بــــرایِ فــــرار از بیــــداری بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای
چهارشنبه 13 آذر 1392 - 17:32
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 2 کاربر از raha_a به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectparparvaz

Adat-shadmehr
ارسال‌ ها : 3044
تشکر ها : 2269
تشکر شده : 3948
سن کاربر : 21
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 3 /8 /1392
محل زندگی :
Tehran
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
مرورگر من :
وبلاگ من :
پاسخ : 11 RE


پســر جواني به پيــرمردي نزديــک شــد.

چـــشم در چــشمش دوخــــت و بــه او گـــفـــت :من مـــيدانم کــه شـــما خـــيلــي آدم عــاقل و موفقي هســتــيد,دلم ميــخواهــد راز زنــدگــي شــمــا را بـــشنوم.

پيـــرمرد نگــاهــي به پسر انداخـــت و جواب داد:من سردوگرم زندگـــي را بســيار چــشيدم و به اين نتيجه رسيدم کـــه راز زندگي درچهارکلمه خلاصه ميشود:

اولين کلمه"انديشيدن"است, يعني همــيشه به ارزش هايي فکر کن که دلت ميخواهد زندگي ات را بر پايه آنها بــسازي.

دومين کلمه"باور داشــتن"است,يعني وقــتي همه آن ارزش هايي را که مشخص کــردي,حالا خودت را باور کــن.

سومين کلمه"درسرداشتن رويا" است,يعني رويا رسيدن به خواسته هايت را در سر داشته باش.

چهارميــن کلمه وآخريــن کلــمه"شهامت"است,يعني وقــتي خودت را باور کردي و به ارزش وجــودي خود کاملا پـــي بردي,حال نوبــت به آن ميــرسد که باشــهامـــت روياهايت را به واقعيت تبديل کـــــنـــــي!!!

اين پيرمرد "والت ديسني"بنيانگذار شرکت بزرگ و موفق ديسني لند بود.




وقـتـی خــواب ،
بــــرایِ فــــرار از بیــــداری بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای
پنجشنبه 14 آذر 1392 - 17:22
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از raha_a به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectsepideh69parparvaz

حلقه-مجیدخراطها

ارسال‌ ها : 457
تشکر ها : 108
تشکر شده : 797
سن کاربر : 23
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 1 /9 /1392
محل زندگی :
تبریز
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
آنتی ویروس :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
وبلاگ من :
پاسخ : 12 RE


کوتاه ترین داستان دنیا فقط یه جمله(( من و غم نبودنش ندیدنش از دس دادانش))



پنجشنبه 14 آذر 1392 - 19:47
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از sepideh69 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectraha_aparparvaz

Adat-shadmehr
ارسال‌ ها : 3044
تشکر ها : 2269
تشکر شده : 3948
سن کاربر : 21
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 3 /8 /1392
محل زندگی :
Tehran
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
مرورگر من :
وبلاگ من :
پاسخ : 13 RE


خواب ديــده بود,در ســاحل دريــا,در حــال قدم زدن با خــداســت.در پــهنه اي از آســمان,صــحنــه هايي از زنــدگـــي اش بــه نمايــش درآمد.

متوجه شـــد کــه در هر صـحنه,جاي پاي دو نــفر در مــاسه هاي ساحل فرو رفته اســت,يکي جــاي پاي او وديگــري جاي پاي خدا!!

وقتي به جاي پاها دقــت کرد,متوجه شد دقيقا در مواقع ســخت وناراحت کننده,فقــط يک جاي پا وجود داشتــه!!!

ايــن موضوع اورا رنجاند واز خدا سوال کرد:

خدايا!تو گفته بودي چنانچه تـــصميم بگيرم کــه با تو باشم,هميشه همراه من خــواهي بود,ولــي متوجــه شــدم کــه در لحــظه هاي ســخـــت زنــدگيـــم تنهــايــم گذاشـــته اي!چرا تــرکم کرده بودي؟؟

خدا چنــين پاســخ داد:

بنده عزيزم,

من تورا دوست دارم.هرگــز تورا تنــها نگذاشـتـه ام

زمــاني که تودر آزمــايــش بــودي و فــقط يک جاي پــا ميديدي

ايــن درســـت زمانــي بود که مـــن تـــــورا در آغــــوش خـــود گـــرفـــتـــه بــودم!!!

او بــا شـــنـــيدن ايـــن پــاســـخ زانــو زد و گــــريســــــت....




وقـتـی خــواب ،
بــــرایِ فــــرار از بیــــداری بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای
جمعه 15 آذر 1392 - 13:28
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 2 کاربر از raha_a به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectparparvaz

حلقه-مجیدخراطها

ارسال‌ ها : 457
تشکر ها : 108
تشکر شده : 797
سن کاربر : 23
تــــَولــُد :
[Custom_Field_Content]
عضویت : 1 /9 /1392
محل زندگی :
تبریز
شناسه یاهو :
آیدی لاین :
[Custom_Field_Content]
حالت من :
سیستم عامل :
آنتی ویروس :
اُپراتور :
تیم محبوب :
تیم خارجی :
وبلاگ من :
پاسخ : 14 RE


مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه.....

راننده جیغ زد کنترل ماشین رو از دست داد.....نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس....از جدول کنار خیابون رفت بالا....نزدیک یود که چپ کنه....اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده ومسافر ردو بدل نشد.....سکوت سنگینی حکمفرما بود تا اینکه راننده رو به مسافر کردو گفت:هی مرد!دیگه هیچوقت اینکارو تکرار نکن ... من رو تا سر حد مرگ ترسوندی مسافر عذر خواهی کرد وگفت:من نمیدونستم که یه ضربه کوچولو آنقدر تو رو میترسونه راننده گفت: واقعا تقصیر تو نیست امروز اولین روزیه که به عنوان راننده تاکسی دارم کار میکنم آخه من 25 سال راننده ماشین جنازه کش بودم...



شنبه 16 آذر 1392 - 21:40
ارسال پیام نقل قول تشکر
تشکر شده: 3 کاربر از sepideh69 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_detectraha_aparparvaz




پرش به انجمن :