با اینکه رو به روم ایستاده بود...
انگار داشت دورتر از شونه هامو نگاه میکرد
گفتم:
فکر کنم به آرزوت رسیدی؟
آهی کشید و ادامه داد:
این جوری میگن....
ولی این روزها کسی در مقابل من وظیفه ای نداشت...
اما الان همه برای من نسخه تکلیف میپیچند...!!
گفتم:
از مردم دلگیر نباش...!
گفت:
روزگار خوبی داشتم...
انگار بی غم ترین مرد عالم بودم
اختیارم دست خودم بود..!
گفتم:
خداروشکر
ادامه داد:
خیلی حواسم جمع بود توی عشق گرفتار نشم...
خداوکیلی دُم به تله نمیدادم...
ولی یه روزی یه خده کار دلمو ساخــــت...
گفتم:
شاید پشت اون خنده یه دنیا یا شاید خدا نشسته بوده...!
گفت:
نمیدونم...
ولی برای اینکه فراموش نکنم,چند بار از این سرزمین دور شدم خیلی دور...!
گفتم:
مرزها فقط یک خط کاغذی هستند
تو اونو همه جا با خودت میبردی.....
گفت:
داره پیرم میکنه
گفتم:
روزگار برا اونم اینجوریه...
گفت:
با همه زرنگیم
فکر میکردم توی همین دوره هم اگه بهش عشق بورزم,باورم میکنه...
منم خیلی ساده عاشق شدم...
گفتم:
قرار شد قضاوت نکنی..
و اگر درباره عشقت قضاوت کنی,نمیتونی بهش محبت کنی!
گفت:
بازم باشه..
(انگشت های دستش روی دکمه پیرهنش بازی میکرد
لباشو گاز میگرفت...
میخواست خودشو جلو من کنترل کنه..!)
بهش گفتم:
انتظارشم شیرینه...
زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:
ولی خیلی طولانی شده...
نه از دلم میره
نه جوابمو میده...
گفتم:
اون حال بدتری داره...!
ازش پرسیدم:
دلتنگشی؟؟
ناگهان بغضش ترکید...
(جوری که تمام هیکلش میلرزید..)
سرمو انداختم پایین..
حالا من مونده بودم و با آینه ی رو به رو...
و سادگی های یک مرد عوضی...